گاهی در وجودمان به قبرستانی محتاجیم برای چیزهایی که درونمان می میرند

گاهی در وجودمان
به قبرستانی محتاجیم
برای چیزهایی که درونمان می میرند...
محمود درویش

گاهی در وجودمان
به قبرستانی محتاجیم
برای چیزهایی که درونمان می میرند...
محمود درویش

ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد،
اما هرچه باشد ریسمان پارهای است!
شاید ما هم دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت!
برتولت برشت

لب هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم، می دانم
لب هایت را
بیشتر از تمامی گل ها
دوست می دارم
چرا که لب هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آن هاست
لب هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می دارم
چرا که با لب های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت
ژاک پره ور

عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبان زورق ماهیگیران و بر ناقوس و صلیب کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعه ی قصّهها قدم نهادم و
به رویا دیدم دختر شاه پریان از آن من است!
با چشمهایش، صافتر از آب یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رویا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گذران زندگی بیآمدن دختر شاه پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
نزار قبانی

یک روز
آخرین کسی که
تو را میشناخت خواهد مُرد
و خاطرهی تو فراموش خواهد شد
اروین دی یالوم

چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست،
که هر روز زیباتر میشود
و بزرگتر...
نزار قبانی

بهجا خواهد ماند؛
چایمان ته فنجان
کودکىهامان در کوچهها
بغض سنگین شادمانىها در گلویمان
و معشوقههایمان
در دوردستها
ناظم حکمت

" حین یقول
العاشق لمعشوقته:
«انی أعبدک»
فإنّه یؤکد [دون أن یدری]
أن الحب دیانة ثانیة... "
وقتی عاشق به معشوق میگوید:
«تو را میپرستم»
[بیآنکه بداند] تصدیق میکند
عشق، دین دوم است...
نزار قبانی